توی بخشهای مختلف زندگی
بین باریکههای نور و چالههای کوچک و بزرگ
در حال جابه جاییم
و تا اونجا که میدونم این فقط من نیستم که اینطوریم
و ظاهرا ذات زندگی همینه...
خیلی سعی میکنم باریکههای نور رو روشون تمرکز کنم
ولی تا الان یادگرفتم همیشه با پذیرش اینکه قرار تو چاله بیافتم قدم بردارم
اماده برای چاله
ولی با امید به نور
امید لامصب ادمو داغون میکنه
هربار ناامیدی میاد سراغم میگم دیگه دوز این امید داشتن رو کم میکنم
هربار بعد از گذر از دوران سوگواری دوباره میگم نه اقا
اخمقانه است
امیده تا وقتی توشی حال میده
هنوزم نمیدونم
زیادی امیدوار میشم؟
یا همینقدر امیدواری خوبه؟